عشق تو را در سينه ام با خون دل پرورده ام از بي وفايي هاي تو در كوي جنون ره برده ام
اكنون كه بي جرم و گنه سوزنده ما را اي دل مكن بهر خدا با او مدارا
كنون كه اميدي به سينه ندارم بگو چه كنم
بگو چه كنم
اگر دل خود را به او نسپارم بگو چه كنم
بگو چه كنم
بگو چه كنم